یه فن فیکشن از مجموعه زیبای هری پاتر
«میتونیم بیایم داخل؟»
این را پسر بچه ای که همراه دوستش دم در کوپهی من ایستاده میگوید. پسرک همسن من دیده میشود با موهای مجعد که تا شانه اش میرسید و قدی نسبتا بلند. تقریبا میتوان خوشقیافه خطابش کرد.
دوستش کمی کوتاهتر بود. با موهای مشکی که به طرز عجیبی سیخسیخی بودند. چشمانش نیز قهوهای تیره.
با دست دعوتشان کردم«بفرمایید»
پسرک و دوستش وارد شدند. وقتی هر دویشان روبهروی من نشستند پرسیدم« اسمتون چیه؟من الیزابت هِیل هستم. میتونین منو الی، لیزا، الیز، الیزا، بتی و زابی صدا کنین ولی با لیزا راحت ترم. سال اولی هم هستم.»
پسری که موهای سیخ سیخی داشت جواب داد« من جیمز هستم. جیمز پاتر. و اینم دوستم سیریوس بلک هست. ما هم اولین سالمونه»
پس هر دو اصیل زاده هستند. یک بلک و یک پاتر. چه ترکیب عجیبی. با شناختی که از هر دو خاندان دارم، انها هیچوقت میانه خوبی با هم نداشتند ، پس چطور این دو پسر با هم دوست هستند؟
گمانم قیافهام گویای تعجبم بود زیرا پسری که اکنون میدانم سیریوس نام دارد گفت«ما همین چند دقیقه پیش توی قطار با هم اشنا شدیم. هردو مون داشتیم دنبال کوپه خالی میگشتیم که به هم برخوردیم»
لبخند میزند. لبخندی که بیشک دل صد ها دختر را اب میکند.
جیمز با هیجان گفت«اینا رو ول کنید. شما دوست دارین تو کدوم گروف یفتین؟ لیزا؟»
وقتی این را گفت برای نشان دادن اشتیاقش کنی به جلو خم شد و درنتیجه حاله ای از نور روی صورتش افتاد. چشم هایش زیر نور خورشید عسلی بودند.
پس از چند لحظه تفکر پاسخ دادم:« مادرم ریونکلاو و پدرم گریفیندور بود. از نظر خودم بیشتر خصوصیاتم به گریفیندور میخوره تا به ریونکلاو.»
برای تایید سر تکان داد، سپس رو کرد به سیریوس«تو چطور؟»
سریوس لحظهای تامل کرد و گفت:«همه خانواده م توی اسلیترین بودن…»
جیمز ناگهان وسط حرفش پرید و گفت«اسلیترین؟من فکر میکردم تو ادمی»
سیریوس که انگار کمی به او برخورده بود قیافهای حق به جانب به خود گرفت و گفت«ولی من با خانوادهم فرق دارم. من مثل اون روانی ها نیستم. واقعا دلم میخواد گریفیندوری بشم.»
جیمز که گویی خیالش راحت شده بود اهی از سر اسودگی کشید«منم واقعا میخوام که تو گریفیندور بندازنم» بادستش شمشیری فرضی را از غلافش بیرون کشید و ادامه داد«گریفیندور، سرای شیرمردان! مثل پدرم»
«گریفیندور جای یه مشت احمقه که کلهشق بودنشون رو شجاعت معنی میکنن»